روزى سلمان فارسى در كوفه از بازار آهنگران مى گذشت ، جوانى را دید كه بى هوش روى زمین افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.
مردم خدمت سلمان رسیده از او تقاضا كردند كه بر بالین جوان آمده دعایى به گوش او بخواند!
هنگامى كه سلمان نزد جوان آمد، جوان او را دید به حال آمد و سرش را بلند كرد و گفت :
یا سلمان ! این مردم تصور مى كنند من مرض صرع (عصبى ) دارم و به این حال افتاده ام ، ولى چنین نیست ، من از بازار مى گذشتم ، دیدم آهنگران چكش هاى آهنین بر سندان مى كوبند، به یاد فرموده خداوند افتادم كه مى فرماید: ((و لهم مقامع من حدید)) : بالاى سر اهل جهنم چكش هایى از آهن هست .
از ترس خدا عقل از سرم رفت و این حالت به من روى داد.
سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وى در دلش جاى گرفت و او را بردار خود قرار داد.
و همیشه در كنار یكدیگر بودند تا جوان مریض شد، در حال جان كندن بود، سلمان به بالین او آمد و بالاى سرش نشست .
آنگاه به ملك الموت خطاب كرد و گفت :
اى ملك الموت ! با برادرم مدارا و مهربانى كن !
از ملك الموت جواب آمد كه اى سلمان ! من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفیق هستم