سلمان فارسى و جوان بیهوش  

روزى سلمان فارسى در كوفه از بازار آهنگران مى گذشت ، جوانى را دید كه بى هوش روى زمین افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.
مردم خدمت سلمان رسیده از او تقاضا كردند كه بر بالین جوان آمده دعایى به گوش او بخواند!
هنگامى كه سلمان نزد جوان آمد، جوان او را دید به حال آمد و سرش را بلند كرد و گفت :
یا سلمان ! این مردم تصور مى كنند من مرض صرع (عصبى ) دارم و به این حال افتاده ام ، ولى چنین نیست ، من از بازار مى گذشتم ، دیدم آهنگران چكش هاى آهنین بر سندان مى كوبند، به یاد فرموده خداوند افتادم كه مى فرماید: ((و لهم مقامع من حدید)) : بالاى سر اهل جهنم چكش هایى از آهن هست .
از ترس خدا عقل از سرم رفت و این حالت به من روى داد.
سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وى در دلش جاى گرفت و او را بردار خود قرار داد.
و همیشه در كنار یكدیگر بودند تا جوان مریض شد، در حال جان كندن بود، سلمان به بالین او آمد و بالاى سرش نشست .
آنگاه به ملك الموت خطاب كرد و گفت :
اى ملك الموت ! با برادرم مدارا و مهربانى كن !
از ملك الموت جواب آمد كه اى سلمان ! من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفیق هستم

 

بوی ماه مهر....

نون والقلم ومایسطرون...

این روزا با بازگشایی مدارس حال وهوای تازه ای تو شهر پیچیده

بعضی بچه هارو میبینیم که برای اولین بار همراه مادراشون دارن میرن مدرسه

بعضیا که یکم بزرگترن با جست وخیز بیشتری میرن سمت مدرسه

دانشجوها که دیگه واسه خودشون جایگاهی تو اجتماع دارن ، با متانت خاصی سر کلاس میرن.البته درس خون تراشون ، چون بعضیا قائلن که بعد ماه رمضون درسا شروع میشه

خلاصه دیگه....

اما اینا مهم نیست . مهم اینه که همه خوب درس بخونند وخوب تلاش کنندوخسته نشند

یاد حکایت سکاکی افتادم

سکاکی یه مردی فلزکار و صنعت گر بود که تونست با مهارت و دقت ٬ دواتی بسیار ظریف با قفلی ظریفتر بسازه که لایق تقدیم به پادشاه باشه.انتظار همه گونه تشویق و تحسین را از هنر خود داشت.در حالی که شاه مشغول تماشای آن دوات بود و سکاکی هم سرگرم خیالات خویش ٬ خبر دادند عالمی (فقیهی یا ادیبی) وارد میشود.همینکه او وارد شد شاه چنان سرگرم گفتگو و پذیرایی از او شد که سکاکی و صنعت و هنرش را به یکباره از یاد برد.مشاهده این منظره تحولی عمیق در روح سکاکی بوجود آورد.سکاکی فهمید که از کارش تشویق و تقدیری که می بایست نمیشه و با خودش فکر کرد همان کاری را بکنه که دیگران کردند و  از همان راه بره که دیگران رفتند .باید به دنبال درس و کتاب بره و آرزوهای گمشده اش را تو اون راه جستجو کنه.وقتی که شروع به درس خوندن کرد ٬ در خودش هیچگونه ذوق و استعدادی نسبت به این کار ندید.شاید هم اشتغال چندین ساله اش به کارهای فنی و صنعتی ذوق علمی و ادبی شو جامد کرده بود ٬ ولی نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد هیچکدوم نتونست اونو از تصمیمی که گرفته بود منصرف کنه تا اینکه اتفاقی افتاد : آموزگاری که به او فقه یاد میداد٬ این مساله را به او تعلیم کرد : (( عقیده استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک نمیشود. ))

سکاکی این جمله رو بارها با خودش تکرار کرد ولی همینکه در جلسه بعد خواست درسو پس بده اینطور گفت : (( عقیده سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک میشود!!!!!!!))

خنده حضار بلند شد و بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال که پیرانه سر ٬ هوس درس خوندن  کرده به جایی نمیرسه.سکاکی دیگه نتونست تو شهر بمونه و سر به صحرا گذاشت که از قضا به دامنه کوهی رسید و متوجه شد که از بلندی  قطره قطره آب روی صخره میچکه و در اثر ریزش مداوم آب صخره سوراخ شده.یه لحظه فکر کرد و با خود گفت : دل من هر اندازه غیر مستعد باشه از این سنگ سخت تر نیست و ممکن نیست مداومت و پشتکار من بی اثر بمونه.

برگشت و اونقدر پشتکار به خرج داد تا عاقبت یکی از دانشمندان کم نظیر ادبیات شد.

خلاصه که نابرده رنج گنج.....

پ.ن

۱- یکی نیست به خودم بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت...

۲-کل اگر طبیب بودی سر خود...

۳-ماهی رو هروقت از آب بگیری....

۴-......

 

 

طَلَعَ البَدرُ عَلَینا مِن ثنیّاتِ الوَداع...

عربي بياباني و وحشي ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد ، تا مگر از رسول خدا سيم و زري بگيرد . هنگامي وارد شد كه رسول اكرم در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود . حاجت خويش را اظهار كرد و عطائي خواست . رسول اكرم چيزي به او داد ، ولي او قانع نشد و آن را كم شمرد ، بعلاوه سخن درشت و ناهمواري بر زبان آورد ، و نسبت به رسول خدا جسارت كرد . اصحاب و ياران سخت در خشم شدند ، و چيزي نمانده بود كه آزاري به او برسانند ، ولي رسول خدا مانع شد . رسول اكرم بعدا اعرابي را با خود به خانه برد ، و مقداري ديگر به او كمك كرد ، ضمنا اعرابي از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤسا و حكامي كه تاكنون ديده شباهت ندارد ، و زر و خواسته اي در آنجا جمع نشده . اعرابي اظهار رضايت كرد و كلمه اي تشكر آميز بر زبان راند . در اين وقت رسول اكرم به او فرمود : " تو ديروز سخن درشت و ناهمواري برزبان راندي كه ، موجب خشم اصحاب و ياران من شد .

من مي ترسم از ناحيه آنها به تو گزندي برسد ، ولي اكنون در حضور من اين جمله تشكر آميز را گفتي ، آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيت بگويي تا خشم و ناراحتي كه آنان نسبت به تو دارند ، از بين برود ؟ " اعرابي گفت : " مانعي ندارد " . روز ديگر اعرابي به مسجد آمد ، در حالي كه همه جمع بودند ، رسول اكرم رو به جمعيت كرد و فرمود : " اين مرد اظهار مي دارد كه از ما راضي شده آيا چنين است ؟ " اعرابي گفت : " چنين است " و همان جمله تشكر آميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد . اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند . در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد ، و فرمود : " مثل من و اين گونه افراد ، مثل همان مردي است كه شترش رميده بود و فرار مي كرد ، مردم به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند ، و به دنبال شتر دويدند . آن شتر بيشتر رم كرد و فراري تر شد . صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت ، خواهش مي كنم كسي به شتر من كاري نداشته باشد ، من خودم بهتر مي دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم . " همينكه مردم را از تعقيب بازداشت ، رفت و يك مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بيرون آمد ، بدون آنكه نعره اي بزند و فريادي بكشد و بدود ، تدريجا در حالي كه علف را نشان مي داد جلو آمد . بعد باكمال سهولت مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد . " اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما اين اعرابي بدبخت به دست شما كشته شده بود - و در چه حال بدي كشته شده بود ، در حال كفر و بت پرستي - ولي مانع دخالت شما شدم ، و خودم با نرمي و ملايمت او را رام كردم "

آری

همو که فرمود :اِنّی بُعِثتُ لاُتَمّمَ مَکارمَ الاَخلاق

خود شایسته بدان عمل کرد

اما.......

میان ماه من تا ماه گردون      تفاوت از زمین تا آسمان است

همین....

 

تشرف یافتگان

امام زمان

 

میرزا جواد آقا ملكی

هنوز مسجد بالاسر حضرت معصومه علیها السلام، یادآور حضور سبز آن عارف واصل و نمازهای عارفانه اوست؛ نمازی كه به حضور بزرگانی چون حضرت امام و آیت الله بهاءالدینی زینت می‌یافت. هنوز بیان قدسی و توصیه‌های اخلاقی آن رادمرد الهی در مدرسه فیضیه طنین افكن است. مجتهدی بصیر، عالم اخلاقی كامل و عارف و اصلی كه ارتباط وی با حضرت بقیة الله فراوان ملازمت داشت. با تقوا و ورع بسیار بود. او دایم الحضور بود و لحظه‌ای از یاد خدا بیرون نمی‌رفت. رادمردی كه قبر مطهر او در قبرستان شیخان قم محل استجابت دعا و زیارتگاه عام و خاص مردم است.

حضرت آیت الله حاج سید جعفر شاهرودی اعلی الله مقامه می‌گوید:

« شبی در شاهرود خواب دیدم كه در صحرایی حضرت صاحب الامر (عج) با جماعتی تشریف دارند و گویا به نماز جماعت ایستاده اند. جلو رفتم كه جمالش را زیارت و دستش را بوسه زنم. چون نزدیك شدم شیخ بزرگواری را دیدم كه متصل به آن حضرت ایستاده و آثار جمال و وقار بزرگواری از سیمایش پیداست. چون بیدار شدم، در اطراف آن شیخ فكر كردم كه كیست كه تا این حد نزدیك به امام زمان (عج) است. از پی یافتن او به مشهد رفتم، نیافتم. به تهران آمدم، ندیدم. به قم مشرف شدم، او را در حجره‌ای از حجرات مدرسه فیضیه كه مشغول به تدریس بود، دیدم. پرسیدم كیست؟ گفتند: « عالم ربانی آقا حاج میرزا جواد آقا ملكی تبریزی است. » خدمتش مشرف شدم. تفقد بسیاری كردند و فرمود كی آمدی؟ گویا مرا دیده و شناخته و از قضیه آگاهند. پس ملازمش را اختیار نمودم و او را چنان یافتم كه دیده بودم و می‌خواستم  »

 

منبع:

حسن زاده آملی، در آسمان معرفت، ص 123.

یاحجه ابن الحسن

امام زمان   ای که گفتی دردمندان رامداوامیکنی

                                    من که مردم تابه کی امروزوفردا میکنی.....

ادامه نوشته

دیداردلدار

 شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم ...
ادامه نوشته

میردامادوآتش شهوت

 

میرداماد و آتش شهوت

گل و آتش

در كتابی كه فیلسوف بزرگ، عارف عامل، علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان مقدمه‌ای بر آن نگاشته بود خواندم:

عباس صفوی در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگین می‌شود، در پی غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنمی‌گردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه می‌رسد، بر ناموس خود كه از زیبائی خیره كننده‌ای بهره داشت سخت به وحشت می‌افتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولی او را نمى‌یابند.

دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب می‌شود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی كه طلبه‌ای جوان و فاضل بود می‌رود، در حجره را می‌زند، محمدباقر در را باز می‌كند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او می‌گوید از بزرگ زادگان شهرم و خانواده‌ام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت كنی ترا به سیاست سختی دچار می‌كنم . طلبه جوان از ترس او را جا می‌دهد، دختر غذا می‌طلبد، طلبه می‌گوید جز نان خشك و ماست چیزی ندارم، می‌گوید بیاور . غذا می‌خورد و می‌خوابد.

وسوسه به طلبه جوان حمله می‌كند، ولی او با پناه بردن به حق دفع وسوسه می‌كند، آتش غریزه شعله می‌كشد، او آتش غریزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌كند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می‌افتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمی‌دادند، ولى دختر از حجره بیرون آمد، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل كردند .

وسوسه به طلبه جوان حمله می‌كند، ولی او با پناه بردن به خداوند دفع وسوسه می‌كند. آتش غریزه شعله می‌كشد، او آتش غریزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌كند.

عباس صفوی از محمدباقر سئوال می‌كند دیشب، در برخورد با این چهره زیبا چه كردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان می‌دهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم می‌گیرد، چون از سلامت فرزندش مطلع می‌شود، بسیار خوشحال می‌شود، به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را می‌دهد، دختر نیز که از شدت پاكی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول می‌كند. بزرگان را می‌خوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانی می‌بندند و از آن به بعد است كه او مشهور به میرداماد می‌شود و چیزی نمی‌گذرد كه اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملا صدرای شیرازی صاحب اسفار و كتب علمی دیگر تربیت می‌كند .

 

منبع:

عرفان اسلامی (شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)، جلد 8 ، حسین انصاریان

آیة الله مروى (ره)وخطاپوشی

اشاره:

به مصداق كریمه " كونوا ربانیین" (1)، هركس موظف است به میزان وسع و ظرفیت خود تلاش كند تا اوصاف الهی در وی تجلی و تبلور یابد اما سوال این است كه:

 چگونه می توان به اخلاق الهی تخلق پیدا كرد؟

چگونه می توان ادب رحمانی را در خود پیاده كرد و مودب به آداب الهی شد؟

علمای اخلاق كه خود منازل و مراحل سلوك عرفانی را پیموده اند، نه صرفا با زبان كه با اعمال خویش راز و رمز این مساله را گشوده اند.

داستانی كه از كتاب "اخلاق و عرفان" استاد بهرام پور آورده ایم گواهی روشن بر این مدعاست:

«آیة الله مروى (ره)، از علماى بزرگ دوره قاجاریه، روزى در مسجد با جوانى مواجه گردید كه مدّعى بود براى درس طلبگى آمده است.آن عالم بزرگوار براى تفقّد حال او، وارد حجره‏اش شد و سپس براى وضو گرفتن، قباى خود را به دیوار آویزان نمود. ساعتى كه درون جیب قبا بود نظر جوان را به خود جلب كرد و آن را ربود.

شیخ پس از مراجعت و فهمیدن موضوع، كنار جوان نشست و از او خواست به سبب پاك بودنش براى وى دعایى كند به این مضمون كه: خدا گوش‏هاى شدیداً سنگین شیخ را شفا بدهد، زیرا وى مضطرب بود مبادا صداى زنگ ساعتِ ربوده شده از درون جیب جوان به گوش آید و موجب رسوایى‏اش گردد.

اتفاقاً این چنین شد و رنگ جوان پرید، اما ماجراى دعایش براى شیخ به یادش آمد و گفت:

خدایا شكر كه گوش‏هاى آقا نمى‏شنود وگرنه به كلى آبرویم مى‏رفت؛ عاقبت با این روش او متنبّه شد».

آری اینگونه می توان به اسما و صفات علیای الهی (از جمله صفت ستاریت ) تخلق یافته و ربانی شد.

پی نوشت:

1. ال عمران/79

برگرفته از:

بهرام‏پور، ابوالفضل، اخلاق و عرفان، با تلخیص‏ و اندكی تصرف